شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن ،بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی
شهین خانم پرسید :راستی از دخترت چه خبر؟
دوسالی باید باشه که ازدواج کرده ، از زندگیش راضیه ؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت : آره جونم، این پسره، شوهرش، مثل پروانه دور سرش می چرخه،
اون سال اول عروسی که دایم مسافرت بودن، همه جا رو رفتن دیدن، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم
یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود، تو کار های خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه، وقتی هم که
حامله بود دیگه هیچی، اینقدر بهش می رسید حالا هم که بچه اشون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این
عوض میکنه، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام.
شهین خانم گفت شکر خدا، ببینم پسرت چیکار میکنه از زنش راضیه !؟
بقیه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید